در سکوتی سرد و مبهم باز امید وار
سربه راهت می گذارم تا بیایی در غبار
بعد تو ای عشق خوب روزهای زندگی
سایه ام کم رنگ شده در غربت شبهای تار
ای خیال سبز با باریدنت سرشار کن
باغ خون آلوده ام را از نفسهای بهار
یک گلوی خشک دارم یک دهان کال کال
صبر کن ابر مهاجر ! بیشتر بر من ببار
من مقیم روستای ساده عشقم هنوز
کاش برگردی تو با اسب سفیدت ای سوار؟!!! |